خري و اشتري به دور از آبادي به طور آزادانه با هم زندگي مي کردند. نيمه شبي در حال چريدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادي انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت: اي خر خواهش مي کنم سکوت اختيار کن تا از معرکه دور شويم و مبادا انسانها به حضورمان پي ببرند!
خر گفت: اتفاقا درست همين ساعت، عادت نعره سردادن من است. شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بي خيال گردد تا مبادا به دست انسانها بيافتند.
خر گفت: متاسفم دوست عزيز! من عادت دارم همين ساعت نعره کنم و خودت ميداني ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!
پس خر بي محابا نعره هاي دلخراش برميداشت. از قضا کارواني که در آن موقع از ان آبادي مي گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدميان هردو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسير راه، آبي عميق پيش آمد که عبور از آن براي خر ميسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به ميان عمق آب رسيد شروع به پايکوبي و رقصيدن نمود.
خر گفت: اي شتر چه مي کني؟ نکن رفيق وگرنه مي افتم و غرق ميشوم.
شتر گفت: خرجان، من عادت دارم در آب رقصم!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بيچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعي ننهاد. خر گفت تو ديگر چه رفيقي هستي؟!
شتر گفت: چنانکه ديشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!
شتر با جنبشي ديگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: رفاقت با خر نادان، عاقبتي غير از اين نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
منبع: امثال و حکم | علي اکبر دهخدا
درباره این سایت